خونه ی ِ غرور
از سجاده بر میخیزم ، باز اتاق ِ وجودم سرشار از لحظه هایی تهی می شود ،
هر گوشه فرش ِ خاطراتم ، نگاه های ِ تو کفنی از پاییز پوشانده ،
قلبم سردخانه ای گشت با هزاران آرزوی ِخفته در آن ،
و زبانم گورستان ِ هزار گریه و شیون شد که قبل ِ تولد به جرم ِ واقعی بودن ، سقط شدند !
سنت ِّ نبودنت ، سخت بی رحمانه است ...
دیروز دستانت را نمی یافتم ،
امروز دیگر امید ِ یافتن دست هایت هم نیست !
افسوس که پای ِ عادت ِ کهن ِ اشک ، بیهوده عمرم را سیاه رنگ میزنم .
می دانی تکرار نشدنی بودی ،
و تو چه می دانی چه افتخار ِ با شکوهی است تنهایی که باعث ِ تنهایی تو باشی !
نمیدانی انتظار ِ تو را داشتن ، چه حس ِّ خوش بوییست ...
و تو هیچ وقت معنی ِ دلواپسی ها و نگاه نکردن های ِ من را نمی فهمی ،
بر عبث بودن نوشته هایم شکی نیست ،
اما آتش ِ دلم را خنکایی لازم است و چیزی جز یاد ِ تو درمان نیست ...
* چه سخت است نگفتن ِ حرف هایی که هیچ وقت آن ها را نمی فهمی !
+ تحمیل ِ آهنگ : کوله بار ِ درد _ احمدوند
نظرات شما عزیزان: